آنام و طاهای من

ماماني اومد اردبيل

پنج شنبه هفته پيش قرار بود مامان اينا بيان خونه يه دفعه ساعت 9 شب مرضيه زنگ زد گفت ما الان داريم راه مي افتيم آنامو و طاها كلي ذوق و بپر بپر كردن بعدش تا نزديك 12 بيدار بودن كه من گفتم فردا خاله اينا ميان. آنام شروع كرد به نق زدن كه چرا به من دروغ گفتي ميان باباش ديد ناراحت شده گفت نه پسرم امشب ميان ولي تو برو بخواب اومدن بيدارت مي كنيم خلاصه ما رفتيم خوابيديم و شاهرخ بيدار موند ساعت دو يدفعه از خواب پاشدم ديدم هنوز نيومدن به گوشي مرضيه زنگيدم ديدم خاموشه پا شدم به شاهرخ گفتم از شون خبر داري گفت رسيدن اردبيل الان مي رسن چند دقيفه بعد صداي بوق بوق ماشين عروس اومد و مامان اينا رسيدن صبح من رفتم سر كار و از سر صبح با مينو اينا شروع به وايبر باز...
21 بهمن 1393
1